کتاب بی ثمر
سال،آخر چون بقیه گفت بای
عشق و مهر و جان کزو هی گفت آی
دفترم هی ناله و افسون سرود
آخرش هم بال ها آمد فرود
رنگ آتش،ناله ی سوز کتاب
چوب و فندک را بگفتش هی بتاب
شعله و سوز و گداز آور برین
چشمه ی مال و دوا آور زمین
هی دمی ده،دم دمی آور ز بر
تا که نعمت را بری تو بر ز زر
سال ها رفت،کاغذان هی تیره شد
روح و جسمم هم کمی چرکیده شد
هی کتاب آمد همی هی پاره شد
مشق آمد؛این دلم بیچاره شد
از سحر تا صبح و شام و نیمه شب
مشق و درس و علم آمد چون زتب
دکترش بی خوابی و علمش دوا
لیک در من هردو بودش بر فنا
آسمان بی تاب و دنیا هم قرین
هر دو چشمانم وزق شد بر زمین
خواستم بالی زنم من برهوا
تاکه شاید جان من خواهد نوا
آسمان را خیز بینم لحظه ای
تا که من یابم همی گمگشته ای
جرعه ای علم و جواب ساده ای
من چرا خواهم دروس تازه ای
چون ندا دادم ز دشت و آسمان
لحظه ای تنها شدم چون فارغان
دم زدم هم دم زدم های زمین
ناگهان آمد ندا زین سرزمین
گفت ای حاضر که حاذق می شوی
گفت ای عامل که عالم می شوی
مشکلی داری بر این دنیای خویش
چشمه ی جانی بر این دنیا زپیش
لیک هر دم می بری دنیا زجهل
برکتاب بی ثمر اندر زعقل
هی بخوانی وصف مرغ و گوشت را
تا شوی آخر عموی موش ها
شایدم یک دم زنی بر علم نیک
بر همان لحظه کنی نسیان به لیک
هی شوی حافظ و نسیان را خری
هی شوی عارف و دنیا را بری
هر چه هم تکرار بیداری کنی
آخرش هم بر زجویی جا کنی
سید محمد کاظمی