ای وای که حوض دل من آّب ندارد
قلب دل احزان همو خواب ندارد

روشن تر از این بادیه گر راه توانی
خوشید تر از فاطمه مهتاب ندارد


سخت است اگر جامه کنی چشم دلت را
چون راوی این قصه دلش تاب ندارد

صد بار سخن گفتن و صد بار گریز است
چون فاطمه را گفتن و سرداب ندارد

سیلی زده ام سیب سبک بال دلم را
چون صاحب این سیبِ دل، آداب ندارد

شاید سخنم صلح حسن گونه ی دل بود
شاید که کَرَم ماهی شب تاب ندارد

شعرم اگر آواز غم فاطمه ای بود
هیهات که اتمام سخن ،باب ندارد